یادش بخیر...


نتوانم به تو پیوستن و نی از تو 

گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن


ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
 خانه را
پنجره بر مرغک طوفان زده بستن


تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن


 دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن


امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
 ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن


 سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
 آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن



"شفیعی کدکنی"

دیده !


از جمعه شب چشمهام اذیت میکردن.قبلترش هم حس کرده بودم که به خاطر کار با لپ تاپ و کلا این نورهای صفحه نمایش ها خیلی اذیت شده. اخه یا در حال کار پشت کامپیوتر و لپ تاپم یا موقع استراحته که گوشی و تلویزیون! دیگه حتی بعد نیم ساعت نگاه کردن هم کاملا قرمز و متورم میشد. دیگه شنبه صبح رفتم ی مرکز چشم پزشکی و جراحی چشم و  لیزیک.  برای ساعت حدود 2 عمل بهم داد دکی .  عمل با بی حسی بود البته و فک کنم یک ساعت یا شاید یک ساعت و نیم طول کشید.

از پوشیدن اون لباسا حس خوبی نداشتم. دروغ چرا ترسیده بودم حسابی. بهم یه قرص زاناکس دادن و مجبورم کردن بخورم. برای من که خیلی قرص نمیخورم فکر میکردم کلا بیهوشم کنه ولی به نظرم کار بیهوده ای بود چون نیم ساعت قبل از عمل این قرص چه تاثیری میتونست داشته باشه! به هرحال که من حتی حس نکردم سطح استرسم پایین اومده باشه...

زدن آمپول بی حسی اونم به چشم یکم ترسناکه. اینکه ازت بخوان چشماتو باز نگه داری تا یه امپول بزنن توش اونم وقتی که هنوز بی حس نشده و نباید تکون هم بخوری وحشتناک بود . دکتر یه دادی هم زد که اینطوربخوای باشی که نمیشه!!! حتی بعد از بی حسی با اینکه دردی نداشت ولی تمام مدت میلرزیدم .

راستی موهای بلندم هم باعث دردسر بود. خوب بود تازه نصفشون رو بافته بودم!  از پشت که توی کلاه بودن باعث میشد کلاه بره عقب و موهای جلو بیاد بیرون خلاصه اخرش از کلاه اوردن بیرون و کردن توی لباسم! خانمه الله اکبر میگفت 

بعد از عمل چشمام به زحمت باز کردم فکر میکردم میتونم ببینم ولی دیدم خیلی تار بود. اقایی با ویلچر اومد تا منو ببره توی بخش خواستم بلند بشم و بشینم روی صندلی که داشتم میفتادم! اونم فکر کنم به خاطر اعتماد به نفس من که داشتم خودم بلند میشدم فکر کرد لابد میتونم! ولی اخرش بلند گفت بشین بشین!! و اومد نزدیک و صندلی و تخت رو هم تراز کرد ...

یک ساعتی هم بخش بودم و بعد هم مرخص... 

اشتباه کردم و صبح با ماشین رفته بودم. نمیدونستم ماشین رو باید چکار کنم اینم برام دردسری شده بود...


دکتر برام انتی بیوتیک و قطره و ... نوشته بود . دلم نمیخواست انتی بیوتیک بخورم . فکر میکردم مراقب تمیزیش هستم. ورم چشمام خیلی زیاد شده و البته خیلی هم کبوده. از همون لحظه تا الان ماسک زدم که کسی وخامت اوضاع رو متوجه نشه. خیلی سخته خب چون خوردن هم محدود میشه اینطوری. مثله قایم موشک شده کارام. صبح ها چشمام با اشک خونی بسته شدن و شستشو میخوان. امروز صبح که بیدار شدم دیدم بالای چشمم هم کاملا ورم کرده در حدی که قوس بینیم رو هم پوشونده . داغونه اوضاع! تا دیشب سخت بود برام خوندن . هر یه بار پلک زدن هزار قطره اشک میومد. البته که من در حق چشمام هیچ رحمی نشون ندادم و حتی دیروز هم به هر زحمتی بود یه سری کارهایی که نباید رو انجام دادم.

از امروز انتی بیوتیک رو هم شروع کردم. شاید ترس از این همه کبودی و ورم باعثش شد. 

دکی گفته تا یه هفته این حالت ادامه داره احتمالا. و دوشنبه دیگه باید برم مطب برای ویزیت مجدد. انشالله که همه چیز به خوبی پیش بره و مشکلی پیش نیاد.


خدایا دل مادرا رو قوی کن. خدایا مارو بخاطر بداخلاقی هایی که شاید گاهی در حقشون میکنیم ببخش. خدایا کمکم کن . خدایا گوش کن بهم . خدایا کمک کن اوضاع بهتر کنم و دل مامان رو از این آشوب نجات بدم نه اینکه هر روز با یه دردسر جدید تو زندگیم نگران تر و بدتر. 



امروز دوستی برام آهنگ مادر من با صدای مرحوم خسرو شکیبایی رو فرستاد. همون که توی فیلم خواهران غریب خونده بود. خب من اون آهنگ رو خیلی دوست داشتم و دارم. انگار ریتمش با شعرش حال منو بهتر میکنه. شایدم چون حال خوب بچگی رو یادم میاره دوستش دارم به هرحال که بسی منو شادمان کرد و گوش دادم بهش چندباری.

یه کامپیوتری داشتم از قبلترها که خب کامپیوتر بدی هم نبود از نظر کارایی منظورمه یعنی هنوز هم به خوبی قابل استفاده باید باشه.  بعد از اون لپ تاپ  خریدم و خب کم کم دیگه سراغ کامپیوتر نرفتم تا اینکه یه روز بهم گفتن اگه اینو نمیخوای دیگه بده فلانی لازم داره ازش استفاده کنه. برای منم بد نبود چون فضای زیادی از اتاقمو گرفته بود. من اون زمان هاردم رو از روش باز کردم و دادم بهشون. اون هارد همینطوری با من اینطرف اونطرف میشد. میدونستم که عکس های قدیمی که با دوربین گرفته بودیم همه روی این هارد هست و فایل ها و اطلاعاتی خودم هم توی درایوه دیگه اش باید باشه. منتها چون میدونستم که این هارد ویروسی هم بود برای همین هیچ وقت اون قدری حوصله براش نداشتم که وصلش کنم انتی ویروس مناسبی تهیه کنم و نگرانی دردسرای بیشتر بابت این ویروسی بودن رو نداشته باشم و اطلاعاتشو بردارم. این بود که فقط با خودم داشتمش. 

امروز دوستم گفت برای کاری یه هاردمیخواد که فقط ویندوزی نصب بشه روش و چند روزی زنده باشه  یاد این هارد افتادم رفتم سراغش و به جز دیدن عکسایی که ازشون خبر داشتم عکسایی رو پیدا کردم با دوستای دوره لیسانس. عکسای کاملا یهویی و توی موقیت هایی که برای من یادآور خاطره ها بودن. کلی وقت ازم گرفت! ولی لذت داشت پیدا کردنشون. 

چقدر زندگی روی دور تند افتاده انگار!!

باورم نمیشه سال ها اینقدر زود زود گذشتن ...



چند وقتیه خیلی عکس نمیگیرم . نه از خودم و از اطرافیانم و نه از روزایی که شاید مثه هرروز نیستن. امروز گفتم اشتباه بزرگیه ! باید حداقل یه تصویر از این دوران هم باشه که بعدا برام این روزای عمر رو هم یادآوری کنه هرچند که عکسای خوبی نباشن!


کیک کوچولوی امروز!




مزه اش بهتر از قیافه اش بود... 

وضعیت کنونی "کیش" پیش بینی آینده "مات"

 

نشستم منتظر تا زندگی "مات" کنه منو و خیالش راحت بشه! یعنی کاملا نشستما ! این روزا حوصله انجام هیچ کاری رو هم ندارم چون نمیدونم تهش قراره چی بشه! 

شدم سکوت. آدم کلا همینطوره.

اگه زندگی براش بیفته روی مدار بدبیاری و ناخوشی اول باور نمیکنه خودش رو میزنه به نفهمیدن میخاد به زور سرخوشیش رو حفظ کنه و بگه نهههههه طوری نیست و این حرفا بعد کم کم میفهمه ولی شروع میکنه انکار کردن و بعد داد و فریاد و دعوا راه میندازه بعدترش شاید نوبت به آه و ناله و گریه ست و در انتها میشینه و برای دل خودش و تنهایی هاش آروم گریه و عزاداری میکنه.

اگه این روال ادامه پیدا کنه و خودتو پیدا نکنی سرد میشی

از اونجا به بعد ساکت میشی. بی تفاوت. 

آدم سقوطش رو قبول میکنه و میره لابلای روزمرگی ها قایم میشه تا فراموشش بشه اصلا کی بوده و داشته به کجا میرسیده و چه برسرش اومده. خودش رو میپیچونه لای کارهای بیهوده و بی انگیزه. دیگه نه گریه اش میاد نه خنده. 

کم کم برق چشات مهو میشه لبخند لبات میشه یه خط صاف . صدات دیگه تون صدای قبلی رو نداره.حتی ممکنه یه دوست سلام ت رو پشت تلفن تشخیص نده و شک کنه خودتی!  کم کم برای حرفای شیرین و مهربون بقیه ذوق نمیکنی. حوصله دلداری و همدردی با کس دیگه ای رو نداری.

غم و اندوهی که سرت اومده بزرگتر از حد و اندازه توانت بوده و بقدری لهت کرده که دیگه به تنهایی توان بازیابی خودتو نداری. فرو میری توی خودت. 

وااای اگه بفهمی که تقلا کردن فایده ای نداره! اونوقت دیگه دلت خودتو نمیخاد . میشی یه آدم بی رحم با وجودت با روح و روانت. همه اون حرفایی که برای بقیه میزدی در مورد ارزش زندگی و یه روز آفتابی همه اونایی که میگفتی در مورد دوست داشتن خودتون حتی اگه دنیا بدترین دنیا باشه و آدما بدترین آدما و روزها سیاه ترین روزها به نظرت بی معنی و پوچ و حال به هم رن میشن. سعی میکنی دیگه فکر نکنی که نه گذشته یادت بیاد نه شرایطه الانت نه این حرفا و نه فکر آینده!

شاید فقط گاهی دلت بسوزه برای آدمای اطرافت که برات عزیزن . شاید به خاطر اونا لبخند خشکی تحویل بدی. شاید گریه ات بگیره که ناامیدشون کنی و وا بدی. شاید غصه ات بشه که آرزوهایی برات داشتن و دلت بخاد این لحظه رو خوشحالشون کنی.

گرچه که بعدش خودتی که بیشتر غصه ات میشه. فکر میکنی پس محبتشون هم به خاطر دل خودشون بوده . نگران حال الان تو نیستن. هرگز نشنیدی ازشون که بگن هرچه بشه مهم نیست . نشنیدی که بگن دنیا ارزش نداره تو فقط بازم با دندونای ردیفت بخند. نشنیدی که بگن تقصیر کسی نیست گاهی این اتفاقت پیش میاد. ولی هنوز برای دلشون دلم غصه داره.

کم کم انتظارم از همه کم میشه . این به نظرم بده. بده که عادت کنی به اینکه بی محبت باشی با اطرافیانت. وای کم کم عادت میکنی کسی برات دل نسوزونه کسی برات آغوش گرم نداشته باشه.


تنها چیطی که هنوز منو خوب نگه داشته و امید دلمو خاموش نکرده اعتقاد به قدرتی فرای قدرتهای زمینی ست. دنبال معجزه اش هستم. 

هرروز فقط از او و همه کائناتش میخوام که به من توان بده . توان بده مقابله کنم با این حالم. توان بده باز تلاش کنم. توان بده بپذیرم هرآنچه که قرار هست پیش رو داشته باشم.

هنوز که نه توانی به من داده و نه معجزه ای دیدم...


چقدر حرف زدنمو این روزا دوست ندارم. نوشته هام انگار خیلی سیاهن . کاش کمتر بنویسم....


کاش بیشتر و روشن تر در مورد شرایط الانم بنویسم.اما انگار الان نمیتونم. منتظرم  وضعیت همه چیز مشخص بشه تا راحتتر بتونم بنویسم. و امیدوارم در اون زمان اصلا حسم نسبت به اتفاقات یکم تغییر کرده باشه وگرنه که ذکر مصیبت دردناکی میشه. دختری که زندگیش یهو صفر شد اما دیگه براش زمان به عقب برنمیگرده و اون میمونه و بهت و ناباوری.


دعام کنید