یادش بخیر...


نتوانم به تو پیوستن و نی از تو 

گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن


ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
 خانه را
پنجره بر مرغک طوفان زده بستن


تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن


 دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن


امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
 ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن


 سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
 آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن



"شفیعی کدکنی"

نظرات 4 + ارسال نظر
ملی یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 16:49

سلام مینلایی خوبی؟ چشات خوبن؟ عاشخ نشده باشی ی وخ با این شعر و شاعرات؟!؟؟

به به ببین کی اینجاست!
خوبم ملی جونی تو خوبی؟

مرسی چشام هم بهترن گویا. فردا عصر برم دکی چشم چپو باز نماید ببینیم چه خبره . اون بخیه داره باید بکشه

عاشخی که خوبه !
ولی خبری نیس. یادش بخیر واسه اون زمانایی بود که دلش بود و حال و هوای خوندن شعر زیاد بود

Baran پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 12:34

روچشمم میزارمش
ملسی خاله
خاله!؟ازاونهایی که گفتین برا ما بله...اگربفهمن بالتونو بهم سپردین...پوستمو میکننا

عمرا اگه بذارم!
والا

Baran چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 15:11

نترس خاله تموم نمیشه
بعدشم من یه دونه ورداشتم؛اونیکی دست نخورده اس که
بال تونو ازم نگیرین خاله جون ؛دق میکنم؛عین بچه ی بی پستونک

باشه
گریه نکن حالا! بیا اینم بالم برای تو . مراقبش باشیا

Baran چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 06:11



خاله دوس داشتم ؛خیلی...
+سلامت آفاق درسلامتت باشه ؛عزیز همیشه وهنوزم
حالا بال ی بیار ببینم درچه حاله



آخر این بال منو تموم میکنیا!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.