و شد آنچه شد...


توی این مدت گذشته 3 متن نصفه نیمه دارم که نشد منتشرشون کنم. شاید بعدا شایدم هیچ وقت.


قبل عید اتفاقای زیادی افتاد. دوتا مسافرت  با فاصله کم رفتم برای انجام یه سری کارها که خب گرچه بسیار سخت بودن چون کوتاه بودن و مثلا شب میرسیدم روز به کارها میرسیدم و باز برمیگشتم خیلی بهم فشار میومد. ولی خب کارهایی بود که باید انجام میشد و تموم شدن خداروشکر.

به خاطر این مسافرت هم  خیلی دلم گرفت چون دفعه دوم به همه یعنی هرکسی که احساس صمیمیت میکردم و فکر میکردم شاید محبتی به من داشته باشن و با من بیان گفتم که اگه میشه همراهم باشن (البته که منظورم خانواده و وابستگانه نه دوستان) و دفعه قبل خیلی تنها بودن بهم سخت گذشت و البته این بار به کمک هم احتیاج دارم ولی در کمال آرامش گفتن که نه و خودم حتمن مثل همیشه یه راهی پیدا میکنم و ازاینجور حرف ها. شاید حقیقت همینه . یعنی شاید درستش اینه که من برای انجام این کارها باید خودم میرفتم و چون مسافرت دو روز و یک شب بود شاید ارزش اینکه وقت و زمان و شاید حتی هزینه دیگه ای رو درگیر کارهام  کنم نداشت. ولی شاید هم حقیقت و درست ماجرا این نیست و حقیقت اینه که حتی اگه من میتونم بار کارها رو با هر سختی خودم به دوش بکشم این بار داشتم تقاضای کمک میکردم و باز کسی از اطرافیانم حاضر به درگیر شدن در مشکلات من نشد. 

این اتفاقات دل منو به سختی میشکنه ولی نمیدونم چرا هرچقدرم که تکرار میشه من بهش عادت نمیکنم. 

 بگذریم...

یه دوستی که از راه دور اومده بود و چندتا وسیله هم برای من اورده بود رو دیدم و چقدر از دوباره دیدنش شاد شدم. و خب حقیقتش اینه که وقتی داشتم برمیگشتم یه جورایی دلم گرفته بود و خب خیلی دلم میخواست که میشد بیشتر ببینمش یا باهم در تماس باشیم که شرایط فعلا اینطور نیست.  اینم از شرایط جبری روزگار و دنیای منه. خیلی آدم مهربون و خوش اخلاق و خوش برخوردیه و در عین حال خیلی محترمانه برخورد میکنه. یعنی خوشم میاد که برخوردهاش میانه ی مناسبی از صمیمیت و رسمی بودن رو داره.


قبل عید رو چند روزی بدون فکر گذروندم. همش در حال بدو بدو برای تمیزکردن و خرید بودم. خیلی برای خودم خرید نکردم. 

روز عید بدون پیش بینی قبلی شروع به چیدن سفره کردم. ولی خیلی خوب شد شاید چون فکرشم نمیکردم . پارچه سبز کمرنگ و مخملی با  بشقاب های کوچولو و قدیمی مامان که رنگ سرمه و گل های کوچیک نارنجی داشتن برداشتم و تخم مرغ ها رو هم طلایی نقره ای و مسی رنگ کردم و بقیه ماجراا... خیلی سفره خوبی شد.


دلم نمیخواست و نمیخواد اولین حرفای سال جدیدم حرفای غمناک باشه. ولی الان حالم اینجوریه. 

من به شدت احساس تنهایی میکنم.

--------------------------------------------------------------------------------------------

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم و الان اومدم کاملش کنم تا بشه پست عید سال نود و شش. 


خب بقیه عید هم اتفاق خاصی نبود. چند باری از ته دل خندیدم و چند باری جلو بقیه بغضم رو قورت دادم. به دیدن کسی رفتم که فکر میکردم بزار حرفای قبل رو من پایان بدم ولی در عوض در مهمانی های بعد ندیدمشون و گفتن رفتن مسافرت درحالی که من در خیابون دیدمشون! 

در کل چیز خاص و پررنگی نداشت. حتی شب تولدم!! که انتظار داشتم بیشتر به یادم باشند ولی اینطور نبود. شب تولد اونم امسال برای من یه جوری غمناک بود ولی کسی احوال دل منو نپرسید. شاید به عنوان یک شروع برای بی اهمیت دونستن تولد و سن و سال از امسال خوب بود!


و البته اتفاق بدی که انتظارش رو میکشیدم وهمیشه ازش گفتم خبرش رسید!

خیلی هم بابتش اصرار کردم اما گویا تقدیر من بر شکست و سرافکندگی بود در این مورد. به هرحال حال خوبی برام نداشته  و نخواهد داشت. باید قوی بشم و قبول کنم. 

همه چیز رو . هم از دست دادن همه آنچه که از من گرفته شد . هم ببخشم خودم رو و به یاد بیارم برای چی تصمیم به انجام اون کار گرفتم که نتیجه اش این شد. هم ببخشم همه اون عزیزانی که این تصمیم رو برای دل اونها و خواست اون ها گرفتم و اینروزا کاری جز اظهار تاسف برای تصمیمات غلط من !! ندارن و کمکی جز نگاه های خشن و آزار دهنده بهم نمیرسونن. 

باید فراموش کنم غصه هایی رو که میشه برای خودم بخورم. و بپذیرم اینده جدیدی که میتونم برای خودم بسازم.


به احتمال زیاد یا قطعا مجبور خواهم شد دوره دکترا رو هم به اجبار ترک کنم. 

خیلی عجیبه ولی این سه روز که این خبر بهم رسیده شاید آروم تر از قبلم. خیلی ناراحتم ولی ساکتم. دیگه تب و تابی درونم نیس. استرسی نیست. انگار بهم گفته باشن خب رسیدی به پایان. اینم اون انتهایی که برای تو بود. سهم تو بود. و من فقط دلم گرفته که چرا سهم و قسمت من از این سال های عمرم این بوده.

 فقط و فقط امیدوارم خدا منو تنها نذاره. ولی دروغ چرا بعضی وقتا فک میکنم نکنه اینقدری که من میسپرم به خودش اصلن کار درستی نیس. باید از دنیا بیشتر بخوام. باید خودم باشم و خودم. نمیدونم .


تا آخر هفته کاملا برام مشخص میشه عواقب و تاثیرات این خبر بد تا کجاها رو خراب میکنه. امیدوارم بتونم از ابتدای هفته بعد پر انرژی زندگی جدیدمو توی دوره جدید عمرم از صفر ولی با پشتکار دوباره بسازم. 

دارم سعی میکنم خودمو پیداکنم و به خودم روحیه بدم و محکم بمونم. چون میدونم اگه یکم رها کنم و خم بشم اینقدری این اتفاق سنگینه که حتمن له میشم و زمین میخورم.

اگه کسی اینجا رو خوند حتمن از خدا برام رحمتش رو بخوایید . ممنون.

نظرات 2 + ارسال نظر
ملی دوشنبه 14 فروردین 1396 ساعت 20:15

مینلای عزیزم اول بیا بغلممممم مینلا جون قوی باش. اینکه میگی تنهایی و ... خب درک میکنم. حس بدیه وقتی میبینی ب حمایت احتیاج داری و تنهایی. ولی اینو بدون همیشه خدا با بنده هاشه و هیچ وقت تنهاشون نمیزاره، و اینکه شاید خونوادت اینبار حمایتت نکردن اونطور که باید ولی قطعن همین ها دلسوزترینها هستن برامون. مینلا جون روزای روشن تو راهن، گاهی اتفاق هایی برامون میوفته که تو اون مقطع زمانی بدترین اتفاق محسوب میشن ولی بعدها خیریت ماجرا برامون روشن میشه... تلاشاتو دوباره شروع کن و مطمین باش نتیجه مثبتشو خواهی دید... قوی باش دوسته مجازیم

واای مرسی ملی جونم
یه بغل آرامش دادی بهم .
امیدوارم که خدا تنهام نذاشته باشه!

یعنی توی همه این اتفاقای نابود کننده دنبال خیریت باشم؟ سخته یکم ملی جون ولی امیدوارم ببینم اون روزی رو که بتونم بگم خیرش این بوده.
مرسی مرسی

Baran دوشنبه 14 فروردین 1396 ساعت 13:27

اجازه خانم!؟ما خوندیم و انجام وظیفه خواهیم نمود
فقط ؛داوود خیلی پر رو شده ؛که این همه وقت پیش خودش نگه داشتتون من اینو آدمش میکنم اصن اون علامت های روی بال ؟الهی گازش بشکنه
Minla گله گل پاره

مرسی بابت محبتتون

آره داوود اومده نشسته اینجا و نمیذاره جم بخورم !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.