جمعه و عصراش

نمیدونم این حس بدی که عصر جمعه بهم دست میده به خاطر اینه که از بچگی مدام شنیدیم غروب جمعه دلگیره یا به خاطر اینه که عصر جمعه همیشه یادآور تموم شدن تعطیلات بوده و اینکه هزار کار ناتموم مونده که فردا صبحش باید بابت همش جواب پس بدی. به هرحال من همچنان از عصر جمعه بدم میادو طبق تحقیقاتم این حالت عصر جمعه روی همه عرض و طول های جغرافیایی یکسانه.

 بیرون رفتن و سرگرم کار شدن هم معمولا کمکی بهم نمیکنه چون فقط زمان اومدن این حس رو به اخر شب شیفت میده. فقط انگار اگه توی جمع باشم حس بهتری دارم و خیلی متوجه رد شدن این زمان نمیشم.


جرا بس نمیکنم من!

 خسته شدم!

فکر میکنم به اندازه ای که باید قوی نیستم. محکم نیستم. جسور نیستم.  با اینکه این وضعیتی که باهاش کنار اومدم داره همه چیز رو به هم میزنه و شرایط رو برام تقریبا به حد نابودی رسونده اما انگار بدنم و مغزم و خود درونم ترجیح میده که همین راه رو ادامه بده. یه ندای درونی هرشب به من سرکوفت شرایطی که دارمو بزنه و استرس خرابکاری هایی که توی زندگیم داره به خاطر این شرایط به وجود میاد رو بهم بده اما جسارت ایستادن برای اونی که میدونم درسته رو نداشته باشم و سختیش رو به خودم ندم. 

انگار رسیدن به مرز حقارت رو دارم به خوبی میبینم اما گویا ترجیح بر اینه که سر  برگردونم و خودم رو به نفهمی بزنم و فکر کنم چقدر خوب و مهربون و قابل ترحمم که از حقم و شرایط درست  گذشتم حتی باوجود نابودی آینده . 

این خیلی بده ها!!!

خییییییلی

ولی همش تاثیر اتفاقات اخیره و برای همین نمیتونم خیلی خودمو تنبیه کنم و هر برخورد جدی که میام داشته باشم  دلم برای خودم میسوزه. ولی هرچه هم که اتفاق افتاده باشه یا هرچقدر هم که حق داشته باشم که طفلکی باشم اینکه اضطراری شدن اوضاع رو هم نمیبینم یا به خاطر اینه که  تنبلی و سستی شدید دارم یا با کمال تاسف دچار حماقت شدم. 

باید عوضش کنم 

من فقط یک ماه فرصت دارم که خیلی هم فرصت زیادی نیس.

باید اینو بفهمم!

بازم میخوام بنویسم


من با این وبلاگ دوباره شروع می شوم. 


من یک پذیرنده سرنوشت نیستم. یک گردن خم شده در برابر حکم و تصمیمات زندگی. 

من یک پای بسته به بایدها و نباید ها نیستم. 


من یک زمین خورده ی با استقامتم. 

من یک تمام شده؟! شاید بوده ام .....  اما الان تماما آغازم.