خانه عناوین مطالب تماس با من

روزگار بهتری هم هست

روزگار بهتری هم هست

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • نهایت استیصال
  • و شد آنچه شد...
  • توهم و خودآزاری و کلی حرفای بی خود
  • به فنا رفت ...
  • یک ماه شد واقعا؟
  • [ بدون عنوان ]
  • که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشد!
  • روزگار ثبتون!
  • گیر و دار
  • خل و چلی

بایگانی

  • مرداد 1396 1
  • فروردین 1396 1
  • اسفند 1395 3
  • بهمن 1395 7
  • دی 1395 14
  • آذر 1395 4
  • آبان 1395 3

جستجو


آمار : 7462 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • نهایت استیصال چهارشنبه 18 مرداد 1396 23:39
    یعنی ممکنه یه مادر در یه لحظه دیگه فرزندشو دوست نداشته باشه؟ امکان داره که یه مادری که همه زندگیشو برای شادی و خوشحالی و خوشبختی فرزنداش و خانواده اش فدا کرده در یه لحظه دیگه خسته بشه و بی تفاوت؟ میشه که دیگه براش مهم نباشه بی تفاوتیش داره ثمره زندگیش رو ذره ذره آب میکنه؟ میشه که مادری که تا چند روز قبلش همه فکر و...
  • و شد آنچه شد... شنبه 5 فروردین 1396 14:52
    توی این مدت گذشته 3 متن نصفه نیمه دارم که نشد منتشرشون کنم. شاید بعدا شایدم هیچ وقت. قبل عید اتفاقای زیادی افتاد. دوتا مسافرت با فاصله کم رفتم برای انجام یه سری کارها که خب گرچه بسیار سخت بودن چون کوتاه بودن و مثلا شب میرسیدم روز به کارها میرسیدم و باز برمیگشتم خیلی بهم فشار میومد. ولی خب کارهایی بود که باید انجام...
  • توهم و خودآزاری و کلی حرفای بی خود سه‌شنبه 17 اسفند 1395 01:20
    تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش بد از منست که گویم نکو...
  • به فنا رفت ... یکشنبه 15 اسفند 1395 00:12
    اوضاع معده ام خوب نیس. دلایل مختلفی هم داره حتمن. ولی فک کنم بیشترش به خاطر اینه که این چند وقت خیلی قهوه خوردم. حتی خیلی وقتا با معده خالی. دربه داغونش کرده بیچاره رو. ولی انگار نمیتونم کاریش کنم. شبا خواب خوبی ندارم و برای اینکه بتونم دووم بیارم سرکارو بیدار و هوشیار باشم! باید بخورمش. الان که دارم مینویسم هم معده...
  • یک ماه شد واقعا؟ دوشنبه 9 اسفند 1395 20:06
    میدونستم که زمان زیادی از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره اما باورم نمیشد نزدیک به یک ماه شده باشه! چیز زیادی از این روزا یادم نیس. یعنی اتفاق خاصی نیفتاده که روزها رو پررنگ تر بکنه. نه به سمت روشنی و نه تاریکی. بعد از اون درگیری ذهنی برای داستان اجاره اون محل ، اوضاع بدتر و بدتر شد. شخصی که باهم اجاره نامه داشتیم...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 18 بهمن 1395 01:03
    چند روزیه خودمو حسابی درگیر مساله اجاره و داستان اون اجاره نامه مسخره کردم. دلم میخواست تمام انرژی در خدمتش باشم بلکه بتونم حلش کنم. تصورم بر این بود که گذاشتن تمام وقت و انرژی برای یه مدت زمان کمتر شاید نتیجه بهتری داشته باشه نسبت به اینکه همون انرژی ومدت زمان رو پخش کنم توی تعداد روز بیشتر . اینکه حقیقتا این نظریه...
  • که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشد! دوشنبه 18 بهمن 1395 00:57
    بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی شادی خاطر اندوه گزارم نشدی تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید با که گویم که چراغ شب تارم نشدی صدف خالی افتاده به ساحل بودم چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی از جنون بایدم امروز گشایش طلبید که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی...
  • روزگار ثبتون! سه‌شنبه 12 بهمن 1395 00:20
    خب بزار روزمره نویسی کنم یکم. این چند روز کار ریسرچی بسیار کم انجام دادم. یعنی هم حال خوبی ندارم و ذهنم درگیره هم ..... هم ..... نمیدونم! خلاصه که باید این کار رو تکلیفشو تا قبل عید معلوم کنم. که اونم حتی خیلی دیره شاید! ولی امیدوارم روزای با بازده بیشتری داشته باشم که به علت نزدیک شدن سال نو بعیده یکم. امروز رو...
  • گیر و دار یکشنبه 10 بهمن 1395 14:58
    درگیر یه دردسری شدم که توش موندم. حالت اضطراب و درماندگی دارم. که البته بیخوده ولی نمیذاره تحمل نشستن وانجام هیچ کار دیگه ای رو داشته باشم .مدام به خودم میگم اون کاری که میتونم رو میکنم و بقیه اش از دسترس من خارجه. ولی نمیشه. خدایا چکار کنم. بزار بنویسم داستان چیه! بحث اینه که با یه نفر محلی رو اجاره کردیم به نام هردو...
  • خل و چلی جمعه 8 بهمن 1395 21:07
    چند روز گذشته هر روز اومدم اینجا و نوشتم. هر روز یه چیزی برای گفتنش بوده خوب یا آزار دهنده.ولی همشون رو وسطش رها کردم و گفتم بعد تمومش میکنم بعدم اومدم خوندم گفتم اینا چیه مینویسی ! حالت بده ها ! و بعد دلم گرفته که این حرفو میخواستم به کنایه به خودم بگم ولی انگار واقعیته !! حالم بده حال روحی نه ها حال جسمی هم نه حال...
  • دکی جدی و مینلا ترسو سه‌شنبه 5 بهمن 1395 00:22
    روز بدی نبود . البته که روز پرباری هم نبود. ولی تصمیم دارم از فردا برنامه های قابل اجراتری داشته باشم . تا حس رضایت درونم پیدا کنم. رفتم دکتر برای چشمم بخیه ها رو کشید فکر میکردم چون بخیه چشم هست درد داشته باشه ولی اصلا متوجهشون نشدم. چشمم هنوز ورم داره یکم و امیدوارم که هرچه زودتر از بین بره این ورم دکتر گفت تا یک...
  • گم شدم شنبه 2 بهمن 1395 23:21
    این روزا فک میکنم گم شدم. یعنی نمیدونم دیگه کجای ماجرای زندگیم. تقریبا همون بین زمین و آسمون . باید ناراحت باشم یعنی فک میکنم که باید باشم. با این همه گرفتاری و اتفاقای ناخوشایندی که به انتها نرسیدن و البته با حجم کارهایی که رهاشون کردم ولی فکرشون داره از تو میخورتم . با همه اینها منظقیش این حال الان من نیس! یا باید...
  • یادش بخیر... چهارشنبه 29 دی 1395 00:20
    نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن امشب اشک من ازرد...
  • دیده ! دوشنبه 27 دی 1395 18:51
    از جمعه شب چشمهام اذیت میکردن.قبلترش هم حس کرده بودم که به خاطر کار با لپ تاپ و کلا این نورهای صفحه نمایش ها خیلی اذیت شده. اخه یا در حال کار پشت کامپیوتر و لپ تاپم یا موقع استراحته که گوشی و تلویزیون! دیگه حتی بعد نیم ساعت نگاه کردن هم کاملا قرمز و متورم میشد. دیگه شنبه صبح رفتم ی مرکز چشم پزشکی و جراحی چشم و لیزیک....
  • [ بدون عنوان ] شنبه 18 دی 1395 23:14
    امروز دوستی برام آهنگ مادر من با صدای مرحوم خسرو شکیبایی رو فرستاد. همون که توی فیلم خواهران غریب خونده بود. خب من اون آهنگ رو خیلی دوست داشتم و دارم. انگار ریتمش با شعرش حال منو بهتر میکنه. شایدم چون حال خوب بچگی رو یادم میاره دوستش دارم به هرحال که بسی منو شادمان کرد و گوش دادم بهش چندباری. یه کامپیوتری داشتم از...
  • کیک کوچولوی امروز! پنج‌شنبه 16 دی 1395 00:01
    مزه اش بهتر از قیافه اش بود...
  • وضعیت کنونی "کیش" پیش بینی آینده "مات" چهارشنبه 15 دی 1395 23:13
    نشستم منتظر تا زندگی "مات" کنه منو و خیالش راحت بشه! یعنی کاملا نشستما ! این روزا حوصله انجام هیچ کاری رو هم ندارم چون نمیدونم تهش قراره چی بشه! شدم سکوت. آدم کلا همینطوره. اگه زندگی براش بیفته روی مدار بدبیاری و ناخوشی اول باور نمیکنه خودش رو میزنه به نفهمیدن میخاد به زور سرخوشیش رو حفظ کنه و بگه نهههههه...
  • دیگه نمیتونم تظاهر کنم خوبم! یکشنبه 12 دی 1395 23:45
    دلم سخت گرفته.حالم اصلا خوب نیس. نه اینکه این دلتنگی و غم یهویی اومده باشه و نشسته باشه توی دلم که الان بتونم بگم نمیدونم چم شده، نه! مدتیه که میبینم در این مسیر دارم سیر میکنم و انتظار چنین روزهایی و شاید روزهایی با بغض های سنگین تر رو هم دارم. بزرگی و حجم اتفاقات ناخوشایند زیاد شدن و هرروز مثه یه لکه گندیدگی داره...
  • انتظار ... یکشنبه 12 دی 1395 01:19
    تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن بسرای تا که هستی که سرودن است بودن به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن شب غارت تتاران همه جا فکنده سایه تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا تو ز خویشتن...
  • دخترمون ترسیده! یکشنبه 12 دی 1395 00:12
    من معمولا پیش زمینه ذهنیم اتفاقای خوبه ولی الان اعلام میکنم که یه حسی شدیدا داره بهم میگه در کمتر از بیست روز آینده یه اتفاق ناخوشایندی برای من به وقوع خواهد پیوست! احتمالا خیلی غمگین بشم ! اوووف باید از الان به فکر باشم یه گوش شنوا و یه روحیه دهنده با سابقه کار و شاید یه هاگ گرم اگه بشه پیدا کنم ! انرژی مثبت سند...
  • دوتا پروانه دیدم!! شنبه 11 دی 1395 00:07
    دو به دو می روند با هم دو پرنده در مه دو اسب در جاده .... من دو ندارم و در مدرسه تا یک بیشتر نخوانده ام و دفتر ریاضی ام پر از تمرین های شعر است...
  • دلتنگی جمعه 10 دی 1395 22:30
    دلتنگی خوشه انگور سیاه است لگد کوب ... لگد کوبش کن. بگذار ساعتی سربسته بماند مستت میکند اندوه.... "شمس لنگرودی"
  • بازگشتی نامطمئن از نتیجه! پنج‌شنبه 9 دی 1395 00:34
    بالاخره امروز چهارشنبه در ساعات پایانی ! تونستم کارایی که میخاستم دوشنبه تموم بشن رو به جاهای خوبی برسونم و بفرستم بره! گرچه که راضی نیستم و همش دارم تصور میکنم طرفی که این ها رو دریافت میکنه یه نگاه چپی میکنه و میگه این بود! و لی خب هم درس عبرت خوبی ازش گرفتم که یکم مرتب تر باشم! و هم این نتیجه تکراری رو بازم برای...
  • آینده و تصور من! یکشنبه 5 دی 1395 00:17
    توی یه وبلاگ که در ادامه لینکشم احتمالا بزارم یه دوستی نامه نوشته بود برای خودش در اینده .خیلی دوست داشتم! آخه خیلی دیدم که بعضی ها نامه هایی برای خودشون در آینده مینویسن.معمولا این نامه ها رو در زمان هایی مینویسن که مثلا دارن یه تصمیم بزرگ برای زندگیشون میگیرن توی نامه همه دیدی که از شرایط دارن و همه حس و حالشون و...
  • روز خوبی نشد! شنبه 4 دی 1395 23:54
    اول شفاف سازی کنم که اگه زیاد بیام و بنویسم یعنی اینکه خیلی کار دارم ! و انجام هرکار دیگه ای رو به اون ها ترجیح میدم و اگه برم دوره غیبت یعنی سرم خلوته و مشغول خوش گذرونیم :) امروز کلا به نصف کارهایی که فکر میکردم باید امروز انجام بشن تا بتونم کارمو تا دوشنبه تموم کنم هم نرسیدم و تازه متوجه شدم قسمت عظیمی از کار رو که...
  • تنبلی بسه! جمعه 3 دی 1395 21:49
    اینقدر توی این مدت اومدم اینجا و نوشتم ولی یهو وسط نوشتن یه اتفاقی افتاده و کامل نشدن همه نصفه نصفه موندن برای خودم ولی اشکال نداره اگه بعدا باز حوصلشو داشتم کاملشون میکنم این چند وقت روزای بدی نداشتم چون بیشترشون رو سعی کردم بدون هیچ فکری و بی استرس بگذروندم. کلا به هیچ چیز منفی تا جایی که میشد فکر نکردم. موقع کار...
  • متنفرم جمعه 19 آذر 1395 23:26
    بدم میاد! بدم میاد از آدمایی که دوستی و بودناشون فقط به نرخ روزه . بدم از کسایی که دوستی ها و روابطشون صد در صدش بر اساس منفعته اونم منفعت لحظه ای. اونایی که یک درصد هم رفتارشون هم ناشی از وجود خودشون و اون شخصیتی که دارن و ذات وجودیشون نیس. که اگه توی دور موفقیت و اوج و در دید هستی اونا هم حضورشون پررنگ و دوستیشون...
  • بوی بارون، یه حس خوب! سه‌شنبه 16 آذر 1395 22:22
    امروز از صبح هوا ابری بود. طوری که باوجودی که دیشب پرده های اتاقم رو جمع کرده بودم صبح اصلا متوجه نشدم که ساعت چنده و اتاق تقریبا تاریک بود. از صبح یکم ابری بود و نم نم بارون و گاهی هم خورشید از اون وسط به زور یه نوری میزد. یعنی من عاشق هوای اینطوریم . نیمه ابری بارون نم نم و هوای متعادل امروز رو خونه بودم همش و...
  • یه اتفاق تعجبناک و لی شیرین شنبه 13 آذر 1395 12:27
    دو شب پیش بود که پیامی از یک تازه آشنا در تلگرام دریافت کردم و هم متعجب شدم و هم لبخند رضایتی بهم داد که برام شیرین بود. داستان این بوده و هست! که من حدود 5 ماه پیش در طی تصمیمی همه اونچه که مدتها ( منظور سالهاست!) برایش زحمت کشیده بودم و به شکلی تعیین کننده آینده درسی و کاریم محسوب میشه رو برای خواسته دل احساساتیم...
  • من قهرکردن بلد نیستم! دوشنبه 8 آذر 1395 13:27
    این یک اعتراف دردناکه من یه دخترم ولی قهر کردن بلد نیستم و حتی اگه کسی هم باهام قهر کنه با اون هم نمیدونم چکارکنم! البته که دقیقا قهر منظورمه و نه دلخوری و گله مندی یا ناراحتی و اینکه تفاوت اینها در چی هست رو فکر کنم فقط خودم و شاید دخترای دیگه متوجه بشن. فک کنم تا حدودی بشه گفت که دلخوری و ناراحتی رو میشه با روش های...
  • 33
  • صفحه 1
  • 2