دیگه نمیتونم تظاهر کنم خوبم!

دلم سخت گرفته.حالم اصلا خوب نیس. 

نه اینکه این دلتنگی و غم یهویی اومده باشه و نشسته باشه توی دلم که الان بتونم بگم نمیدونم چم شده، نه!

مدتیه که میبینم در این مسیر دارم سیر میکنم و انتظار چنین روزهایی و شاید روزهایی با بغض های سنگین تر رو هم دارم. 

بزرگی و حجم اتفاقات ناخوشایند زیاد شدن و هرروز مثه یه لکه گندیدگی داره رشد میکنه و تاثیر اتفاقات روی هم یه خرابی دیگه به بار میاره برام و البته تنهایی من هم بیشتر و بیشتر. سختی این روزها دیگه برام خیلی زیاد شده از همه طرف دارم ضربه میخورم. دارم کم میارم. دارم وا میدم.

حال این روزا باعث شده همه اون ناراحتی هایی که همیشه از اطرافیان داشتم ولی چون  تا به امروز چندان  نیاز شدیدی نداشتم و  اهمیتی هم نمیدادم الان برام بزرگتر بشن. باعث شده برم زیر ذره بین نگاها و حرفا که ایا ناراحتم یا نه ایا بی تفاوتم یا نه ایا دووم میارم یا نه. ولی دریغ از یه همدلی یا همراهی یا همزبونی یا یه حرف که منو دلگرم کنه به شرایطم. دریغ از یه نگاه گرم. که حتی گاهی گوشه کنایه هم شنیدم از همونایی که این وضع الانم ناشی از اهمیت دادن به اون ها بود از محبت بهشون بود به خاطر کمک به اونها بود شاید به خاطر حرفایی بود که زدن. همشو شنیدم و هیچی نگفته بودم.

ولی امروز. از اون روزهای بد شد. اونی شد که من نمیخوام.

 امروز  تماااامی تلاشی که این چند وقت کرده بودم تا خودمو مثل همیشه و با همون حد از حماقت دائمیم محکم و بی تفاوت نشون بدم با یه تلفن و یه مشت حرف بی ربط و بی منطقی که بعدش داشت زده میشد و  انگار انتهایی نداشتن به هدر رفت و باعث شد تحملم تموم بشه و بخوام توضیح بدم بخوام از اونی که تو دلمه بگم بخوام از اونی که توقع داشتم بگم از اونی که توقعشو نداشتم بگم ولی  این بغض لعنتی بازم وسط حرف زدن هام شکست. از بغض کردن بدم میاد از بغضی که جا خوش میکنه وسط گلوت و اگه بی محلی هم بکنی و هر روز قورتش داده باشی هی رشد میکنه و بزرگ میشه و خفه ات میکنه و اخرم کاملا بی موقع خراب میکنه حرفاتو بدم میاد.

بعد اون بغض لعنتی دیگه کسی به حرفای من گوش نداد. فقط به خاطر بغض صدام و اشکایی که انگار تمومی نداشتن یه حس ترحم دیدم و سکوتشون. چقدر از حس اون لحظه متنفرم. کاش ساکت مونده بودم.


اتفاقات بدی که قبلا هم اشاره ای بهشون کرده بودم برطرف نشدن و انگار نمیخوان تموم بشن. پیامدهاشون داره هر روز یه چیز دیگه رو خراب میکنه عملا من موندم و یه مشت آوار و بهت و ناراحتی و اینکه چرا. خدایا فقط یکی رو بزار سر راهم که به من بگه چرا. چرا کارهایی که من با اون احساس خوب و با اون نیت دنبالشون رفتم و به خودت توکل کردم که اگه خوبه بشه اگه نه هم نه، باید باعث بشه چیزاهایی که  ایییییینقدر تو همه این سالهایی که فهمیدم کیم تلاش کردم براشون زمین خوردم  و جنگیدم رو همشونو،  همه ی همشونو اونم اینطور و با این حس بد ازم بگیره. اقا مگه نه اینکه حتی فلانی هاش هم به کارما اعتقاد دارن پس چرا داره نتیجه تلاشای همه زندگی من اینطور یکی یکی دود میشه میره دست باد. که من بمونم و دستای خالی و ندونم حتی چرا  اینطوری داره میشه. چرا دلخوشی هام هم داره باهاشون از بین میره. چرا این اتفاقات داره ادمای خوب و عزیز زندگیم رو هم ازم دور میکنه.

 حس میکنم اصلن از اولش فقط من بودم که داشتم  تنهایی پارو میزدم وگرنه محبتی وجود نداشته و بده خیلی بده. برای منی که هیچ موفقیت و هیچ چیزی خوشحالم نمیکرده و نمیکنه اگه نبینم که خانواده و عزیزام هم خوشحالن. چه حال بدیه حال این روزام.و چه  بده که بگم این حسو به نزدیکترین ها و عزیزترین هام هم دارم حتی به مامان. بین بغض و گریه بهش گفتم و عذرخواهی کردم که بدبختی این روزام داره باعث میشه دیگه اون "باعث افتخارش!!" نباشم و اذیت شده! ولی نگفتم که چرا نمیبینید که به خاطر شما و حرفایی که مدام زدید و توقعاتی که ازم داشتید تا براتون انجام بدم و کمکتون کنم و اون تصمیماتی که شما رو توش اول دیدم و محبتم به شما این اتفاقات افتاد و نگفتم که قلبم با حرفایی که میزنید و حرفایی که دوست داشتم بشنوم و نزدیدشکسته.

جالبه که کم کم فکر میکنم که ایا اصلا خدا توی اتفاقات این دنیا دخالت میکنه یا نه چیزی که قبلا اصلا بهش فکر نمیکردم. جواب این برام ارزش زیادی پیدا کرده و نمیدونم با این حال الانم بهتره کدومو باور کنم.

به هرحال روزها برام شدن مثل یه وانت آبی کهنه و غراضه که چند وقتیه از مسیر قشنگ و آسفالته ای که داشت میرفت خارج شده و الان دقیقا وسط یه راه خشک و سنگلاخیه و من رو از یه پا بسته به عقبش  و داره روی زمین به زور با خودش میکشه.خونین و خسته شدم اما انگار انتهایی برایش در نظر نداره.

توی همه این چند ماه گاهی بریدم و رها کردم تا شاید اگه تقلا نکنم به شکلی این جریان تموم بشه یا قدرت نفس کشیدنم تموم شه یا یه جایی توی مسیر هرچند بیابونی و بی آب و علف و ... ولی از این وضعیت شکنجه راحت بشم و راضیم به تموم شدنش هرچند جای خوبی نباشه . گاهی هم داد زدم و گریه کردم و تقلا کردمو نتیجه اش شد یه اتفاق بد دیگه که البته پیامد مرور زمان روی اتفاقات قبل بوده.

به هرحال کمکی نه روحی و نه فکری بهم نرسید.  برای دلخوشیه همه اونهایی که ازشون دلخورم لبخند زدم توی بدترین حالم همراهیشون کردم و منتی بر کسی نیست که این انتخاب منه.


ولی الان دیگه نمیدونم باید چکار کنم. ناراحتیم از خیلی چیزاست. تقریبا مطمعنم که همه چیز از دستم رفته . شکل جدید تنهاییم رو هم باور کردم بالاخره. و اینکه جواب چراش رو هم نخواهم فهمید تقریبا باورم شده. ولی موندم باید چکارکنم یعنی! من و این دستای خالی ! با همه اونایی که اون سر دنیات رها کردم چکار کنم؟با همه خرابه هایی که این طرف دارم چی؟ با دل شکسته ام چکارکنم؟ با دلخوریم از خود خدا چی؟ 




دلم اصلا امید واهی و حرفای کلیشه ای نمیخاد!

دلم یکیو میخاد که بتونه منو منظقی به وضع الانم راضیم کنه که وا ندم...


نظرات 5 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 15 دی 1395 ساعت 15:27

اومدم ببوسم تون و بابت داشتن عزیزی چون شما؛شاکر باشم.خدایا شکرت

به به چه خوش بو هستین بانو

اون قلب بزرگ و مهربونتو لاو لاو

چه خوبه که دوستی مثه شما دارم من

Baran دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 23:18

به یادتون هستم.چشم. حتما دعا میکنم براتون؛بانو

یه دنیا ممنون باران جان خوش قلب

ملی دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 18:28

دعا میکنم برات مینلا جون
توکلت بخدا باشه مطمینم تا حالا معجزاتشو دیدی تو زندگیت... بازم خواهی دید مطمین باش

مرسی ملی جون

امیدوارم که بازم دستمو بگیره

Baran دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 06:30

توکل.توکل.توکل+به صدای قلب مادر تان گوش کنید
√انشاالله که هیچ وقت وا ندین

مرسی عزیزم انشالله...
دعا کن

خودش شاهده تا اینجا که قصدم همین بوده و تلاشمم کردم

ملی دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 01:00

عزیزم مینلا جون انقد ناراحت و درمونده نباش خدا بزرگه

ملی جونم درمونده شدم خب
نمیفهمم چرا داره اینطوری میشه

خدا که بزرگه.منم از بزرگی و رحمان و رحیم بودنشه که ازش دلگیرم

نمیخام آدم منفعلی بشم ولی انگار دیگه هیچ راهی جلوم و پشت سرم نمیبینم...
دعا کن واسم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.