دکی جدی و مینلا ترسو

روز بدی نبود . البته که روز پرباری هم نبود. ولی تصمیم دارم از فردا برنامه های قابل اجراتری داشته باشم . تا حس رضایت درونم پیدا کنم.


رفتم دکتر برای چشمم بخیه ها رو کشید فکر میکردم چون بخیه چشم هست درد داشته باشه ولی اصلا متوجهشون نشدم. چشمم هنوز ورم داره یکم و امیدوارم که هرچه زودتر از بین بره این ورم دکتر گفت تا یک ماه . نوبت گرفتم 21 اسفند. اومدم پایین و بعد باز رفتم و به دکتر گفتم من نگرانم نکنه بمونه این حالت که گفت نه خانم!! دکتر خیلی جدیه!


یه انتقادی بکنم از حال بعضیا که باعث رنجش من شدن.

راستش من باورم بر اینه که اگه کسی در شرایط بدی قرار داره و از شما تقاضای همراهی توی مراحل انجام کارهاش میکنه یعنی اینکه شاید خودش به خاطر سختی هایی که داشته و فشارهای روحی و جسمی ناشی از شرایطش به اندازه کافی قوی نیست یا ممکنه ذهنش به همه جوانب در یه لحظه توجه نداشته باشه و همراهی شما رو خواسته برای همه اینها. این با اینکه کسی از شما همدردی یا همدلی بخواد فرق میکنه . این فرق میکنه با اون زمانی که یه نفر دوست داره برای شما گله کنه یا ناراحتی هاشو بگه و شما همدردی کنید و بگید اره شرایطتت سخته و ...

خلاصه که یه کسایی هستن که تفاوت اینها رو متوجه نمیشن یا شایدم میفهمن ولی فکر میکنن اگه در این لحظات خودشون رو خیییلی ناراحت و متاثر نشون بدن اوج دلسوزیشون نسبت به طرف رو بهش رسوندن که البته کاملا در اشتباهن و فقط اینکه یه انتخاب اشتباه برای کمک رسانی هستن رو نشون میدن.

اگه چشمای من که برق مشکی بودنش رو قبلا از همه میشنیدم الان پر از خون و ورمه یه مشکله برای من که حتمن خودمم ناراحتم بابتش ولی کاریش نمیشه کرد یعنی اون کاری که میشده انجام شده . اگه من ماسک میزنم یعنی نهایت تلاشمو کردم که بقیه راحت باشن و موقع صحبت با من مدام چشماشون درگیر این طرف و اونطرف نشه.

ولی اینکه وقتی منو میبینه صورتشون رو در هم بکشن اونم نه یه بار نه دوبار !  یا به شکلی روشون رو برگردونن و چشماشون رو ببندن که مثلا خیلی ناراحتن و تاب دیدن منو اینطور ندارن،  بیشتر از اینکه حس همدردی و محبت القا کنه حس بدی به من میده که این آدم دوست روزای سختی نیس. که بدتر دردتو به روت میاره و بدتر از اونی که هست بهت برش میگردونه. نشون میده این آدم اون آدم محکمی که بیاد و بگه خب این مشکل بود این راه درمانش الانم دوران نقاهته و عادی و درست برخورد کنه نیست! اونی نیست که اگه تو درگیره ذهنت و حواست به یه چیزایی نیست اون به جات درست و محکم فکر کنه و بهت کارهایی رو یاد/اوری کنه یا ببینه کمک لازم نداری؟!!

البته که من همیشه از دلداری های کلیشه ای و دروغ هایی که میخان انکار کنن شرایطو خیلی بدم میاد.

فقط حرف اونی رو دوست داشتم که گفت باید صبر داشته باشی. خداروشکر مشکلی نبود و صبر میکنیم این حالتم برطرف میشه. گفت سعی کن بیشتر ویتامین سی بخوری تا زودتر پوستت باز بشه. گفت الان که ورم داره چشمت بیشتر پوستت رو مرطوب کن و بیشتر حمام کن تا بهتر بشه زودی.

همه اینا برای من این مفهوم رو داشت که به من فکر میکنه. توجه و محبت داره. یه لحظه ذهنشو گذاشته برای من .


خدا آدمای خوب رو بیشتر دور و برمون بذاره تا لحظه های شادمون بیشتر بشن.



پ ن. دیشب یه آشنای قدیمی بهم گفت نازک نارنجی  فکر نمیکردم اینطوری باشم. یادم باشه بیام بنویسمش.

پ ن 2. من فردا برای خودم کیک پرتقالی میپزم حتمن. با چای زعفرونی. از  الان دارم از هوسش میمیرم.


گم شدم

این روزا فک میکنم گم شدم. 

یعنی نمیدونم دیگه کجای ماجرای زندگیم. تقریبا همون بین زمین و آسمون .

باید ناراحت باشم یعنی فک میکنم که باید باشم. با این همه گرفتاری و اتفاقای ناخوشایندی که به انتها نرسیدن و البته با حجم کارهایی که رهاشون کردم ولی فکرشون داره از تو میخورتم . با همه اینها منظقیش این حال الان من نیس!

یا باید غم این روزا رو داشته باشم. یا تکاپوی درست کردن گرفتاری ها رو ولی ندارم!


خبر آتش سوزی بدجوری از ذهنم بیرون نمیره . اینقد که هربار خبرشو پیگیری کردم اشکم دراومده . جدایی از علت ماجرا و اینکه چرا به اینجا کشیده شده و جدا از اینکه چرا اونها داخل موندن در اون شرایط که دیگه این اتفاق قابل پیش بینی بوده. همش ته ذهنمه که یعنی نمیشه یا نمیشد نجاتشون داد؟ یعنی ممکنه زنده بودن و با زجر کشته شده باشن؟

واای خدایا رحم کن به همه بنده هات