دیده !


از جمعه شب چشمهام اذیت میکردن.قبلترش هم حس کرده بودم که به خاطر کار با لپ تاپ و کلا این نورهای صفحه نمایش ها خیلی اذیت شده. اخه یا در حال کار پشت کامپیوتر و لپ تاپم یا موقع استراحته که گوشی و تلویزیون! دیگه حتی بعد نیم ساعت نگاه کردن هم کاملا قرمز و متورم میشد. دیگه شنبه صبح رفتم ی مرکز چشم پزشکی و جراحی چشم و  لیزیک.  برای ساعت حدود 2 عمل بهم داد دکی .  عمل با بی حسی بود البته و فک کنم یک ساعت یا شاید یک ساعت و نیم طول کشید.

از پوشیدن اون لباسا حس خوبی نداشتم. دروغ چرا ترسیده بودم حسابی. بهم یه قرص زاناکس دادن و مجبورم کردن بخورم. برای من که خیلی قرص نمیخورم فکر میکردم کلا بیهوشم کنه ولی به نظرم کار بیهوده ای بود چون نیم ساعت قبل از عمل این قرص چه تاثیری میتونست داشته باشه! به هرحال که من حتی حس نکردم سطح استرسم پایین اومده باشه...

زدن آمپول بی حسی اونم به چشم یکم ترسناکه. اینکه ازت بخوان چشماتو باز نگه داری تا یه امپول بزنن توش اونم وقتی که هنوز بی حس نشده و نباید تکون هم بخوری وحشتناک بود . دکتر یه دادی هم زد که اینطوربخوای باشی که نمیشه!!! حتی بعد از بی حسی با اینکه دردی نداشت ولی تمام مدت میلرزیدم .

راستی موهای بلندم هم باعث دردسر بود. خوب بود تازه نصفشون رو بافته بودم!  از پشت که توی کلاه بودن باعث میشد کلاه بره عقب و موهای جلو بیاد بیرون خلاصه اخرش از کلاه اوردن بیرون و کردن توی لباسم! خانمه الله اکبر میگفت 

بعد از عمل چشمام به زحمت باز کردم فکر میکردم میتونم ببینم ولی دیدم خیلی تار بود. اقایی با ویلچر اومد تا منو ببره توی بخش خواستم بلند بشم و بشینم روی صندلی که داشتم میفتادم! اونم فکر کنم به خاطر اعتماد به نفس من که داشتم خودم بلند میشدم فکر کرد لابد میتونم! ولی اخرش بلند گفت بشین بشین!! و اومد نزدیک و صندلی و تخت رو هم تراز کرد ...

یک ساعتی هم بخش بودم و بعد هم مرخص... 

اشتباه کردم و صبح با ماشین رفته بودم. نمیدونستم ماشین رو باید چکار کنم اینم برام دردسری شده بود...


دکتر برام انتی بیوتیک و قطره و ... نوشته بود . دلم نمیخواست انتی بیوتیک بخورم . فکر میکردم مراقب تمیزیش هستم. ورم چشمام خیلی زیاد شده و البته خیلی هم کبوده. از همون لحظه تا الان ماسک زدم که کسی وخامت اوضاع رو متوجه نشه. خیلی سخته خب چون خوردن هم محدود میشه اینطوری. مثله قایم موشک شده کارام. صبح ها چشمام با اشک خونی بسته شدن و شستشو میخوان. امروز صبح که بیدار شدم دیدم بالای چشمم هم کاملا ورم کرده در حدی که قوس بینیم رو هم پوشونده . داغونه اوضاع! تا دیشب سخت بود برام خوندن . هر یه بار پلک زدن هزار قطره اشک میومد. البته که من در حق چشمام هیچ رحمی نشون ندادم و حتی دیروز هم به هر زحمتی بود یه سری کارهایی که نباید رو انجام دادم.

از امروز انتی بیوتیک رو هم شروع کردم. شاید ترس از این همه کبودی و ورم باعثش شد. 

دکی گفته تا یه هفته این حالت ادامه داره احتمالا. و دوشنبه دیگه باید برم مطب برای ویزیت مجدد. انشالله که همه چیز به خوبی پیش بره و مشکلی پیش نیاد.


خدایا دل مادرا رو قوی کن. خدایا مارو بخاطر بداخلاقی هایی که شاید گاهی در حقشون میکنیم ببخش. خدایا کمکم کن . خدایا گوش کن بهم . خدایا کمک کن اوضاع بهتر کنم و دل مامان رو از این آشوب نجات بدم نه اینکه هر روز با یه دردسر جدید تو زندگیم نگران تر و بدتر. 


نظرات 5 + ارسال نظر
Baran پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 12:41

الحمدالله؛بحمدالله ؛خداروشکر؛که خوبی عزیزم
الهی من برای minla جانه لوسه ولو شده بمیرم
پاشو!پاشو برو بنزین سوپر تنگ باک ماشین نماو...گلوله وار یک راست ولایت ما...
+مراقب خودت باش ؛اینجا هواش بارونیه اما ازنوعه لطیف ازاون بارونهای ریز ریز نقره ای وبال به بال قدم زدن...

ممنونم عزیز مهربون
خدانکنه!

واای که اگه میشد چه خوب میشد!
امیدوارم که سر فرصت بیام و از هوای خوبش لذتها ببرم

Baran چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 15:18

دیده گان تان چون است!؟عزیز دلم
انشالله هرچه زودتربهبودی حاصل نمایدو نظاره گر آن کوه باشد
البته آهنگ سیاوش هم پلی نماید وچون بخاند؛
تو کدوم کوهی که خورشید
از تو دست تو میتابه
چشمه چشمه ابر ایثار
رویه سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق اما زلاله
مثل آینه پاک وروشن
مهربون مثله خیاله...مثل خیالی minla جانکم
تو به قصه ها شبیهی....

قربانت باران جان عزیز . بهترن خداروشکر

با این َشعر و یاد این آهنگ کییفورم کردی حسابی
آون آخراشم لوس شدم یهوویی و ولو شدم برای خورم
یکی منو بیاره پیش شما حالمو خوب میکنی اساسی

ملی سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 21:00

وای مینلا جون خدا بد نده. عمل کردی چشاتو؟ لیزیک؟ عی بابا خب تا یه مدتی کلا گوشیو لبتابو قدغن کن دختر. سلامتی اوجبه واجباته... عزیزم باورت میشه بین دو تا نمازام گوشیمو ورداشتم ک سرک بکشم ب نت؟ الان برات دعا میکنم اگه قابل باشم

آره ملی جون. اتفاقی بود که افتاده بود .یهویی شد و نمیشد کاریش کرد باید عمل میکردم زودی.
لیزیک نبود با تیغ و سوزن ...
فدای دل بزرگت عزیزم. یه دنیا ممنون. باورت نمیشه چقدر زیاد دلگرمم کردی! انشالله که خدا همه دعاهاتو مستجاب کنه از جمله اونی که من توش بودم و دلتو گرم کنه به محبت و حمایتش یادم بودی بازم دعام کن.

Baran سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 07:20

چشمت بی بلا عزیزم
فدات شم ؛دخترنازم گل پیازم
عسل مامان نفس مارجان (مادرجان) بلامیسر

میدونی شما چقدر عزیز؟
نمیدونی دیگه

Baran دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 22:35

الهی من بمیرم
گل دخترجان خدایا گل دخترمونو سپردیم به خودت درپناه خودت محفوظش نگه دار؛تو چشم دلت لطفا خدایا انشالله همه چیز به خوبی پیش بره....الهی آمین
دوست دارم ؛minlabجونم آناناس زیاد بخور به انضمام خرمالو...

خدا نکنه باران جان

وااای خیلی مرسی بابت دعاهات یعنی اینقد دلم گرم شد ددد که نمیدونی

چشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.