نهایت استیصال


یعنی ممکنه یه مادر در یه لحظه دیگه فرزندشو دوست نداشته باشه؟

امکان داره که یه مادری که همه زندگیشو برای شادی و  خوشحالی و خوشبختی فرزنداش و خانواده اش فدا کرده در یه لحظه دیگه خسته بشه و بی تفاوت؟

میشه که دیگه براش مهم نباشه بی تفاوتیش داره ثمره زندگیش رو ذره ذره آب میکنه؟

میشه که مادری که تا چند روز قبلش همه فکر و ذکرش رسوندن فرزندانش به یه نقطه ثبات زندگی بوده یهو حتی باهاشون در مورد یه تصمیم بزرگ حرفم نزنه؟

دارم خفه میشم!

خدایا تورو به عظمتت به مهربونیت به کرمت به قدرتت تورو به دل شکسته همه مادرا که میدونم چقدر پیشت احترام و عزت دارن منو از این شرایط خارج کن 

بزار منم دل مادرمو شاد کنم

التماست میکنم


دارم چشمام رو از گریه از دست میدم خداجونم

هرگناهی هم اگه یه زمانی کردم ببخشم

و شد آنچه شد...


توی این مدت گذشته 3 متن نصفه نیمه دارم که نشد منتشرشون کنم. شاید بعدا شایدم هیچ وقت.


قبل عید اتفاقای زیادی افتاد. دوتا مسافرت  با فاصله کم رفتم برای انجام یه سری کارها که خب گرچه بسیار سخت بودن چون کوتاه بودن و مثلا شب میرسیدم روز به کارها میرسیدم و باز برمیگشتم خیلی بهم فشار میومد. ولی خب کارهایی بود که باید انجام میشد و تموم شدن خداروشکر.

به خاطر این مسافرت هم  خیلی دلم گرفت چون دفعه دوم به همه یعنی هرکسی که احساس صمیمیت میکردم و فکر میکردم شاید محبتی به من داشته باشن و با من بیان گفتم که اگه میشه همراهم باشن (البته که منظورم خانواده و وابستگانه نه دوستان) و دفعه قبل خیلی تنها بودن بهم سخت گذشت و البته این بار به کمک هم احتیاج دارم ولی در کمال آرامش گفتن که نه و خودم حتمن مثل همیشه یه راهی پیدا میکنم و ازاینجور حرف ها. شاید حقیقت همینه . یعنی شاید درستش اینه که من برای انجام این کارها باید خودم میرفتم و چون مسافرت دو روز و یک شب بود شاید ارزش اینکه وقت و زمان و شاید حتی هزینه دیگه ای رو درگیر کارهام  کنم نداشت. ولی شاید هم حقیقت و درست ماجرا این نیست و حقیقت اینه که حتی اگه من میتونم بار کارها رو با هر سختی خودم به دوش بکشم این بار داشتم تقاضای کمک میکردم و باز کسی از اطرافیانم حاضر به درگیر شدن در مشکلات من نشد. 

این اتفاقات دل منو به سختی میشکنه ولی نمیدونم چرا هرچقدرم که تکرار میشه من بهش عادت نمیکنم. 

 بگذریم...

یه دوستی که از راه دور اومده بود و چندتا وسیله هم برای من اورده بود رو دیدم و چقدر از دوباره دیدنش شاد شدم. و خب حقیقتش اینه که وقتی داشتم برمیگشتم یه جورایی دلم گرفته بود و خب خیلی دلم میخواست که میشد بیشتر ببینمش یا باهم در تماس باشیم که شرایط فعلا اینطور نیست.  اینم از شرایط جبری روزگار و دنیای منه. خیلی آدم مهربون و خوش اخلاق و خوش برخوردیه و در عین حال خیلی محترمانه برخورد میکنه. یعنی خوشم میاد که برخوردهاش میانه ی مناسبی از صمیمیت و رسمی بودن رو داره.


قبل عید رو چند روزی بدون فکر گذروندم. همش در حال بدو بدو برای تمیزکردن و خرید بودم. خیلی برای خودم خرید نکردم. 

روز عید بدون پیش بینی قبلی شروع به چیدن سفره کردم. ولی خیلی خوب شد شاید چون فکرشم نمیکردم . پارچه سبز کمرنگ و مخملی با  بشقاب های کوچولو و قدیمی مامان که رنگ سرمه و گل های کوچیک نارنجی داشتن برداشتم و تخم مرغ ها رو هم طلایی نقره ای و مسی رنگ کردم و بقیه ماجراا... خیلی سفره خوبی شد.


دلم نمیخواست و نمیخواد اولین حرفای سال جدیدم حرفای غمناک باشه. ولی الان حالم اینجوریه. 

من به شدت احساس تنهایی میکنم.

--------------------------------------------------------------------------------------------

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم و الان اومدم کاملش کنم تا بشه پست عید سال نود و شش. 


خب بقیه عید هم اتفاق خاصی نبود. چند باری از ته دل خندیدم و چند باری جلو بقیه بغضم رو قورت دادم. به دیدن کسی رفتم که فکر میکردم بزار حرفای قبل رو من پایان بدم ولی در عوض در مهمانی های بعد ندیدمشون و گفتن رفتن مسافرت درحالی که من در خیابون دیدمشون! 

در کل چیز خاص و پررنگی نداشت. حتی شب تولدم!! که انتظار داشتم بیشتر به یادم باشند ولی اینطور نبود. شب تولد اونم امسال برای من یه جوری غمناک بود ولی کسی احوال دل منو نپرسید. شاید به عنوان یک شروع برای بی اهمیت دونستن تولد و سن و سال از امسال خوب بود!


و البته اتفاق بدی که انتظارش رو میکشیدم وهمیشه ازش گفتم خبرش رسید!

خیلی هم بابتش اصرار کردم اما گویا تقدیر من بر شکست و سرافکندگی بود در این مورد. به هرحال حال خوبی برام نداشته  و نخواهد داشت. باید قوی بشم و قبول کنم. 

همه چیز رو . هم از دست دادن همه آنچه که از من گرفته شد . هم ببخشم خودم رو و به یاد بیارم برای چی تصمیم به انجام اون کار گرفتم که نتیجه اش این شد. هم ببخشم همه اون عزیزانی که این تصمیم رو برای دل اونها و خواست اون ها گرفتم و اینروزا کاری جز اظهار تاسف برای تصمیمات غلط من !! ندارن و کمکی جز نگاه های خشن و آزار دهنده بهم نمیرسونن. 

باید فراموش کنم غصه هایی رو که میشه برای خودم بخورم. و بپذیرم اینده جدیدی که میتونم برای خودم بسازم.


به احتمال زیاد یا قطعا مجبور خواهم شد دوره دکترا رو هم به اجبار ترک کنم. 

خیلی عجیبه ولی این سه روز که این خبر بهم رسیده شاید آروم تر از قبلم. خیلی ناراحتم ولی ساکتم. دیگه تب و تابی درونم نیس. استرسی نیست. انگار بهم گفته باشن خب رسیدی به پایان. اینم اون انتهایی که برای تو بود. سهم تو بود. و من فقط دلم گرفته که چرا سهم و قسمت من از این سال های عمرم این بوده.

 فقط و فقط امیدوارم خدا منو تنها نذاره. ولی دروغ چرا بعضی وقتا فک میکنم نکنه اینقدری که من میسپرم به خودش اصلن کار درستی نیس. باید از دنیا بیشتر بخوام. باید خودم باشم و خودم. نمیدونم .


تا آخر هفته کاملا برام مشخص میشه عواقب و تاثیرات این خبر بد تا کجاها رو خراب میکنه. امیدوارم بتونم از ابتدای هفته بعد پر انرژی زندگی جدیدمو توی دوره جدید عمرم از صفر ولی با پشتکار دوباره بسازم. 

دارم سعی میکنم خودمو پیداکنم و به خودم روحیه بدم و محکم بمونم. چون میدونم اگه یکم رها کنم و خم بشم اینقدری این اتفاق سنگینه که حتمن له میشم و زمین میخورم.

اگه کسی اینجا رو خوند حتمن از خدا برام رحمتش رو بخوایید . ممنون.

توهم و خودآزاری و کلی حرفای بی خود


تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید


کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید


جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید


چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید


اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بد از منست که گویم نکو نمی‌آید


گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید


گمان برند که در عودسوز سینه من

بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید


چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید


بشیر بود مگر شور عشق سعدی را

که پیر گشت و تغییر در او نمی‌آید


(ببخشید ولی دیدن متن قبلی باعث میشد مدام بهش فکر کنم)

به فنا رفت ...


اوضاع معده ام خوب نیس. دلایل مختلفی هم داره حتمن. ولی فک کنم بیشترش به خاطر اینه که این چند وقت خیلی قهوه خوردم. حتی خیلی وقتا با معده خالی. دربه داغونش کرده بیچاره رو. 

ولی انگار نمیتونم کاریش کنم. شبا خواب خوبی ندارم و برای اینکه بتونم دووم بیارم سرکارو  بیدار و هوشیار باشم! باید بخورمش. الان که دارم مینویسم هم معده ام یه حال ناخوشایندی داره نمیتونم بگم چطوریه. یه چیزی بین سوزش و درده.


من از خودم دلخورم!

اتفاقایی درونم حس میکنم که دوس دارم انکارشون کنم ولی انگار هستن!

از گفتنشون و قبولشون خوشم نمیاد . 

ولی اگه تمومش نکنه این منِ درونم میام اینجا مینویسمش! 

این یه تهدیده و تا فردا شب بهش مهلت میدم فقط....

یک ماه شد واقعا؟


میدونستم که زمان زیادی از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره اما باورم نمیشد نزدیک به یک ماه شده باشه! 

چیز زیادی از این روزا یادم نیس. یعنی اتفاق خاصی نیفتاده که روزها رو پررنگ تر بکنه. نه به سمت روشنی و نه تاریکی.


بعد از اون درگیری ذهنی برای داستان اجاره اون محل ، اوضاع بدتر و بدتر شد. شخصی که باهم اجاره نامه داشتیم داشت کاملا و به وضوح اذیتم میکرد. جواب تماس هام رو نمیداد. حتی توی تکست بد صحبت میکرد. چند نفری که قرار بود برای دیدن محل برن رو رضایت نمیداد. هرروز میگفت نیستم و تا وقتی که نباشم اجازه نداری کسی رو ببری اونجا و خب از نظر حقوقی چون من نبودم اگر در این موارد خلاف این عمل میکردم میتونست ادعا کنه و من دنبال دردسر با این آدم نبودم. چند نفری که معرفی شدن که میدونستم آدمای مناسب و خوبی هستن  و با شرایطی که این طرف گذاشته هم میخورن رفتن و دیدن ولی بعد یهو غیب شد! یعنی دیگه به هیچ وجه جوابمو نداد.کی؟ همون شخص شریک در محل.اون ها هم دنبال دردسر نبودن و میرفتن. زمان برام مهم بود چون پولی نداشتم حتی درحد انتقال اجاره و تصویه اب و برق و ... و البته هرچه میگذشت در این زمان سال پیدا کردن مستاجر جدید سختتر میشد.  این شد که دیدم دارم دیوانه میشم و این اتفاق داره از یه درس بزرگ در زندگی به چیز دیگه ای تبدیل میشه. تقریبا طرف فکر کرده بود من یه احمقم که میتونه به راحتی سواستفاده مالی ازم بکنه! 

حتی مطمعن نبودم که داره از اون اتاق مربوط به من استفاده میکنه یا نه و دلیل این رفتار چیه!

این شد که دل رو زدم به دریا و رفتم اونجا تا خودم پیگیر کارها بشم. به  هرحال این مسافرت آسونی نبود. کم خرج هم نبود!! و من هم وقتشو حقیقتا نداشتم. اینجا حسابی درگیر بودم و از لحاظ درسی هم عقبم! در حد افتضاح. ولی بحث مالی که خب خیلی هم بزرگ بود ولی باز مربوط به خودم بود برام قابل درک بود اما بعد از اینکه دیدم به تمام بهانه گیری ها و امروز فردا کردن های اون طرف گوش دادم اما وقتی یه نفر که بهونه ای براش نداره پیدا میشه یهو غیب میشه و انگار داره با من بازی میکنه یا فکر کرده توان اینو داره که منو اذیت کنه . بهم خیلی برخورد. من آدم محکمی هستم گرچه که تا نهایت ممکن با مردم نرم رفتار میکنم و منعطفم. 

به کمک خدا رفتم اونجا و یه نفر رو برای اجاره پیدا کردیم و کارهای انتقال رهن و اینها انجام شد و زود برگشتم.

چیز زیادی از این زمان توی ذهنم نیس به جز حرص خوردن و اعصاب خردی. و البته متضرر شدن بیشتر. مثلا نصف اجاره ماه رو دادم! چون این نفر نمیخواست تا وسط ماه بیاد و دست منم زیر سنگش بود دیگه . ولی خیلی خیلی خوشحالم که تموم شد. توی اون چند روز من اصلا غذا نخوردم! فقط چای و قهوه و دونات!

بازم خدا واقعا کمکم کرد.


الان ده روزی باید از تموم شدن این داستان گذشته باشه.

وقتی برگشتم یه کرختی خاصی توی وجودم بود. احتمالا هم جسمی بود به خاطر فشار این داستان و هم روحی. خیلی به یاد ندارم همچین حالتی رو تا این حد در خودم دیده باشم. ولی دلم میخاست فقط توی خونه باشم و به هیچ کاری فکر نکنم. سه روز کلا ارتباط با همه کس و همه چیز رو قطع کردم. گرچه که وقتی باز رفتم سراغ میل و گوشی و ... حتی ادمای دوروبر هیچ خبری نبود! هیچ کس هم سراغمو نگرفته بود  به جز دوستای عزیز مجازی که اینجا دارم. و ای کاش که این دوستان رو بیشتر نزدیک خودم داشتمشون. شاد باشن همیشه ...


چیزای دیگه ای که یادمه ... بزار ببینم.....

آهان!

گوشیم از دستم افتاد و داغووووون شده . داغونا!! هیچ وقت دوست نداشتم برای گوشی هام محافظ بدنه یا حتی صفحه بزارم . فکرمیکنم من قراره از این وسیله و دیدنش و داشتنش لذت ببرم و اگر یه گارد بزارم روش خب درسته سالم میمونه اما من هیچ وقت اونی که بوده رو ندیدم! فک میکنم بدنه و صفحه زمانی که خراب میشن تقریبا همون زمانی هست که دیگه خود گوشی هم استفاده مفیدی نداره و زمان تعویضشه. به دوستام هم میگم همش ! اخه مثلا نمیدونم سه سال یا هرچی که طول عمر گوشی هست رو با یه گارد گذرونده بعد الان گوشی ظاهرش سالمه ولی میخاد عوضش کنه! برای من یه جورایی اشتباهه این کار!

اما این دفعه گوشی نازنینم! رزگلد دوست داشتنیم افتاد و نمیدونم چرا اینقدر ترکید  از گوشه خورد زمین و دوباره پرتاب شد. از اون گوشه هم بدنه اش شکسته یه جورایی هم یه سه گوش از صفحه اش و یکم هم بلند شده کناره ال سی دیش. درب پشتش هم دیگه سرجاش نمیمونه. بلندگوهاش هم .... به هرحال من که پول ندارم حتی برای تعمیر!


بعد اینکه یه فامیل نزدیک ( اول نوشته بودم "یه آدم قراضه" بعد دیدم نسبتش باهام خیلی نزدیکه و به خودمم برمیگرده این کلمه "قراضه".  بهم برخورد عوضش کردم  )  به من سفارش اسپری و ادکلن داده بود براش بخرم و ماگ و اینا. یعنی من برای خودم خیلی ماگ میخرم . دوس دارم خب. و چون زمان زیادی گذشته هی جمع شدن و زیاد شدن. با سلیقه خودم هم میخرم که شاید خیلیا نپسندن ولی چون زیادن هرکسی توش چندتایی رو میگه چه قشنگن. برای این آدم به چند مناسبت اسپری و ادکلن خریدم. دوست داشته بود. اینبار گفتم. فرزندم! من حال روحی خوبی ندارم برو خودت بخر من حوصله گشتن و فکر گذاشتن برای انتخاب ندارم. اونم اصرار!! که منم وقتشو !! دقت بفرمایید "وقتشو" ندارم و لازم دارم و اینها. منم هیچی نگفتم و خدایی بی دقتی نکردم اما زیاد هم نگشتمو خریدم. بعد که دادم بهش میگه این چرا بوش تهش فلانه اون چرا اینجوریه . من شبیه فلان مدله خودت میخاستم ماگ رو ! یکی نیس بگه چرا نگفتی خب!! منتظر بودی یه شگفتی برات خلق کنم ! خلاصه هم زحمتو براش کشیدم هم در این وضع نابسامان مالی هزینه کردم که به روی خودشون هم نیاوردن هنوز . هم کلی برام ناز کردن. آخه بعد از اینکه کلی غر زده و بده ادلکن رو گفته بعد با یه لحنی میگه حالا چند خریدی !! منم اصلا نشنیده گرفتم. چند بار وسط حرفاش گفت منم به روی خودم نیاوردم. ماگ رو هم نذاشتم ببره اصن  


گل عزیز و دوستداشتنی و خوش بوی خودم ، نرگس جان مهربونم گل داده . اینقد دوسش دارم که نگوووووو

بن سای خوجملی هم دارم که یکم بی حال شده بود این چند وقت بیشتر بهش توجه کردم خاکشو عوض کردم و روزا بهش اب اسپری کردم پر از برگای نو شده عشششق میکنم باهاش

یه گلدون جدید هم برای خودم خریم . گل که نیست یه جور برگه بیشتر ولی دلم به بودن و دیدنش شاد میشه. 


امیدوارم این روزای باقی مونده بتونم کارهامو به جاهای خوشحال کننده ای برسونم که سال نو رو با انرژی شروع کنم. 

دیگه دلم میخاد برای رختخوابم یه ست روتختی و رو بالشی و اینای نو بخرم بشه هدیه تولد و عیدی خودم به خودم 


از نظر مالی حال و اوضاعم مناسب نیس. کاش میشد یه کاری بکنم که یکم بهم کمک بشه .