دوتا پروانه دیدم!!

دو به دو می روند با هم 


دو پرنده در مه


دو اسب در جاده ....


من دو ندارم


و در مدرسه تا یک بیشتر نخوانده ام


و دفتر ریاضی ام


پر از تمرین های شعر است...

دلتنگی


دلتنگی خوشه انگور سیاه است


لگد کوب ...

لگد کوبش کن.


بگذار ساعتی سربسته بماند

 مستت میکند اندوه....



"شمس لنگرودی"

بازگشتی نامطمئن از نتیجه!

بالاخره  امروز چهارشنبه در ساعات پایانی ! تونستم کارایی که میخاستم دوشنبه تموم بشن رو به جاهای خوبی برسونم و بفرستم بره!

گرچه که راضی نیستم و همش دارم تصور میکنم طرفی که این ها رو دریافت میکنه یه نگاه چپی میکنه و میگه این بود!


ولی  خب هم درس عبرت خوبی ازش گرفتم که یکم مرتب تر باشم!

و هم این نتیجه تکراری رو بازم برای خودم گفتم ولی میدونم که چیزی در من تغییر نمیکنه و نتیجه اینه که دخترجان! همیشه بعد از یک دور تفکر و وقت گذاشتن کار رو به سرانجام برسون و فکرتو راحت کن اونوقت اگه بعد دیدی که میتونی بهترش کنی که چه بهتر و بازم وقت بزار و ادامه بده 

آخه همیشه اول که شروع میکنم فکر میکنم باید بهتر کارکنم باید بهتر بنویسم باید همه چیز رو بهتر کنم و این فقط باعث اتلاف وقت میشه و شاید تاثیر جزئی  داشته باشه اما معمولا معجزه ای در نتیجه اتفاق نمی افته ! و سطح استرسم در یه روزی مثل امروز خیلی بالا میره 


البته که لپ تاپ عزیز هم نهایت لطف رو به من داشت و مدام هنگید و قاطی پاتی شد و خلاصه که منو حسابی بهم ریخت طوری که دلم میخاد کلا هرچه دارم از روش بردارم و یه پاک سازی اساسی بکنمش و همه چیز رو از اول بنصبم ببینم درست میشه اصلا شاید دیگه ویندوز روش نذارم!

مشکل اصلی من از وقتی شد که یهو دیدم دیگه winedt و Miktex. و .. که نرم افزارهای ادیت متن هستن دیگه برام فایل متن رو نمیسازن و ارور میدن . کلی گشتم دیدم خیلیا این مشکل رو داشتن ولی همه راه حل هایی که توی نت برای این مشکل پیشنهاد شده بود رو رفتم و بی نتیجه موندم. 

خلاصه آخرش همه فایل ها رو آپلود کردم روی سایت sharelatex  و از اونجا استفاده کردم کاش از اول کرده بودم.ولی با این وضعه لپ تاپ  غیر ممکنه ادامه دادن . تازه یه مشکل دیگه هم با نرم افزار کد نویسیم دارم اونو هم باید قبل دردسر شدنش بهش برسم.

کاش یکی رو پیدا میکردم همه اینا رو رفع میکرد برام .


فردا میخام صبح رو برم بیرون یکم خرید کنم خرید لباسی! و بعد ناهار هم یه فیلم ببینم.

 البته اگه دکتر فایلو نخونده باشه و دستور بعدی رو نفرستاده باشه. تازه امروز دلم  کیک موزی با دارچین هم میخواست که فردا میپزم واسه خودم. شاید قبل خرید.

چقدر الکی خسته ام!



آینده و تصور من!

توی یه وبلاگ که در ادامه لینکشم احتمالا بزارم یه دوستی نامهنوشته بود  برای خودش در اینده .خیلی دوست داشتم! 

آخه خیلی دیدم که بعضی ها نامه هایی برای خودشون در آینده مینویسن.معمولا این نامه ها رو در زمان هایی مینویسن که مثلا دارن یه تصمیم بزرگ برای زندگیشون میگیرن توی نامه همه دیدی که از شرایط دارن و همه حس و حالشون و تصورشون از انچه که در آینده با این انتخاب خواهند داشت رو توضیح میدن. فکر خوبیه ! چون وقتی در آینده این نامه رو بخونی و نتیجه اون انتخاب یه اتفاق و حال خوب باشه میخندی و لذت میبری و نتیجه رو با الانت مقایسه میکنی و اگه هم که نتیجه  خوبی برات نداشته بازم خودتو برای انتخابش اذیت نمیکنی و میتونه یادت بیاره که دیدت چی بوده و چرا این تصمیم رو گرفتی و .....

گاهی هم این نامه رو زمانی مینویسن که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتن و این بهشون کمک میکنه که یاد اون لحظه رو حفظ کنن یا نامه هه انتظارات و آرزوهاشون رو مینویسن تا یادشون نره چه آرزوهایی داشتن و چند سال بعد ببینن به کدوماش رسیدن و اصلن هنوزم اون آرزوها رو دارن

راستش رو بگم من هیچ وقت ایده ی لیست آرزوها رو دوست نداشتم! و دقیقا هم نمیدونم علتش چیه!


اما امروز وسط اون زمانی که دلم میخاست از تمرکز روی کارم فرار کنم یهو دیدم ذهن خلاقم داره اینده رو تصور میکنه...

یه روز آفتابی و گرم با یه پسره کوچولوی احتمالا 8 یا 10  ساله داشتم توی پارک قدم میزدم. فکرکنم حداقل پونزده سالی باید از الان گذشته بود 

پسرک کوچکترین توجهی به من نداشت و نگاش فقط به اطراف بود ولی من دوست داشتم باهاش صحبت کنم بگم حدود پانزده سال پیش درست در  زمانی که میدونستم چی از زندگی توی این دنیا میخام و چه چیزهایی برای رسیدن به اون نقطه ارامش لازمه  در مسیری پیش میرفتم که هرروز صبح قبل بلند شدن به خودم میگفتم درسته که این راه مسیر دلخواهی هست و رضایت نسبی برات داره ولی به سختی تورو به اون لذت مورد نظر از زندگی خواهد رسوند. اما  بعد میدیدم در این نقطه ای از زندگی که ایستادم و با وجود این جبرهای مختلفی که دورم رو گرفته فکر نمیکنم بتونم راه دیگه ای رو بهتر از این طی کنم و باز هم ادامه دادم ولی نه با قدم های محکم. همیشه منتظر بودم روزنه ای ببینم که بتونه دلگرمی لازم رو بهم بده تا دل بکنم و برم توی مسیر دلخواه و زندگی کنم....


نمیدونم ادامه این داستان برای پسرک چیه اما دوست دارم اون پسرک و خانواده متعلق بهش باشه . دوست دارم آدمی باشم که به هرکسی که تردید سستش کرده بگم یا محکم یا هرگز!

امیدوارم هنوز لبخند همیشگیم رو نگه داشته باشم و به هیچ چیز اجازه نداده باشم کمرنگش کرده باشه. که اگه تمام اندوخته ام همین باشه باید به خودم افتخار کنم!

دوست دارم آروم باشم . به ایمان رسیده باشم که اگه توی هرلحظه از زندگی بهترین کاری که با شرایطت میتونی رو انجام بدی حتمن در انتها زندگی آرامش و لذت رو بهت خواهد داد.


روز خوبی نشد!

اول شفاف سازی کنم که اگه زیاد بیام و بنویسم یعنی اینکه خیلی کار دارم ! و انجام هرکار دیگه ای رو به اون ها ترجیح میدم  و اگه برم دوره غیبت یعنی سرم خلوته و مشغول خوش گذرونیم :)


امروز کلا به نصف کارهایی که فکر میکردم باید امروز انجام بشن تا بتونم کارمو تا دوشنبه تموم کنم هم نرسیدم و تازه متوجه شدم قسمت عظیمی از کار رو که یادمه گیر داغونی هم داشت به طرز عجیبی با سه روز بی خوابی حدود 3 یا 4 ماه پیش به یه نتیجه جالبی رسوندم و بعد که تحویل داده شد و تایید شد خوشحال و خندان اومدم خونه و کلا یادم رفت ته این پروژه رو فایل بندی و بک آپ ذهنی و کدی کنم و الان قسمت بسیار زیادی از کاری که ازم خواسته شده به همون کشفه برمیگرده که با یک ساعت تفکر و یه بستنی نسکافه ای و یه کیک شکلاتی هم یادم نیومد!!

یادم اورد وقتی یه خوشی سراغم میاد چقدر بی فکر نمیشم. چطور ننوشتم چه کار کردم!

خدا کمک کنه فردا یه طوری بهم الهام بشه وگرنه باز سه روز و شب بی خوابی میخاد که نه توانش هست و نه وقتش . سرمو میزنه این دکی.

من فردا رو بسیاااااار لازم دارم که روز خوبی باشه البته که ساعت 10 تا 12 رو هم کاری دارم بیرون و میخام صب به جاش صب زودتر بیدار بشم!

اصلنم خنده نداره !



اومده بودم که چیز دیگه ای بنویسم !

آینده !

بزار از این روزانه ها جداش کنم!